به نام خدا
هستی ام از دوری ات، آتش گِرفت
این دلِ غمدیده ام ، خوابش گِرفت
بی فروغت دَر بیابان گُم شدم
صفحه یِ آیینه ها را ، خَش گِرفت
قُوَّتِ راهی دگر ، دَر پای نیست
گوئیا از خستگی ، ساقش گِرفت
از عطش در قعر دریا ، مُرد تَن
آخر آن دُردانه ام ، آهش گِرفت
دوره یِ بیگانگی آغاز شد .......
از همان روزی که دِل،دالَش گِرفت
من شدم منصورِ بی نُطقُ و کلام
زانکه چشمم گوشه یِ خالش گِرفت
کاش می شُد ، هَمدَمم پیدا شَود
تا که بیند عاشقی ، فالش گِرفت
طهران – بیست و هفتم امردادهشتاد وهشت
عدالت جویان نسل بیدار وبلاگ فرهنگی واجتماعی،حقوقی،فلسفی وادبی،دینی وسیاسی مشتمل برنظرات،آثارودست نوشته های شخصی |