به نام خدا
عزیز ترینم آنقدر از تو دور شده ام که دیگر به خود فراموشی رسیده ام ...می دانی چرا؟ ... آخر تو خودِ منی ... وقتی به درونم بر می گردم ، انگار روزهای کودکی ام زنده می شود . همان روزهایی که با تو سپری می شد ...مهربان ...
امشب به شکایت از خودم ، یادت را دوباره در دلم زنده کرده ام . امشب برای آوردن مظلمه نزد تو عادل خوبم ، از چشم های ناپاک و دل دو رنگم به تو پناه آورده ام ... بیا و گوش کن شکایت من را ... بیا و بخوان شرح ستمی را که به خود روا داشته ام ... بشنو و قضاوت کن ، بشنو و یه من بگو چگونه و با کدام رو دوباره در این بهار از راه رسیده باید به سجاده بنشینم و با تو خوبِ نازنین گفتگو کنم؟!!...
خدا جان از چشم هایم بگویم یا از زبانم ؟ از دلم بگویم یا از کلامم ؟ از بُخلم بگویم یا از بدی های نهانم ؟ همان هایی که دیگران فکر می کنند خوب است اما ...
بهترینم ... از نامرادی های دل حسود بگویم یا از شیطنت های بزرگانه مغز عجول ؟ از نقشه کشی های شوم بگویم یا از دشنه کشی های مکتوم ؟ از خیانت های دست بگویم یا از کجروی های پای مفلوک ؟ ...
می بینی ... می شنوی ... ؟؟ چقدر اسیر شده ام در این دنیای بی مقداری که تازه ، حالا به بی مقداری اش پی برده ام ... حالا می فهمم چرا هر چه نوشتم و هر چه گفتم و هر چه تدریس کردم و هر چه وعظ و نصیحت کردم در این سال ها به هیچ دلی اثر نکرد ...؟!! اگر اثری داشت که امروز جامعه ام اینگونه آلوده نبود ! همان آلودگی هایی که در من است . آخر ناصح این مردم من بی مقدار بودم . معلمشان من کم خرد بودم . وعظشان، حرف و حدیث و شعر و نقل من کمترین بود که این تومار شکایتم از خود است که به درگاهت آورده ام ...!!! وای برمن که این نیز خود شکایتی دیگر است ... که چه فرصت هایی را سوزاندم ؟! و چه جامعه ای را به آلودگی ام آلوده کرده ام ...
عزیزم ... مهربانِ خوب ، حالا رمضان است . حالا اگر بهانه کنم این بهارت را وبیایم تا شسته شود جامه یِ آلوده ام به باران رحمتی که فرودم خواهی آورد در این شب ها ...آیا از جرائمم می کاهی ؟... و آیا امیدی هست برای من ؟ ...
خوب من ببخش بر من هر آنچه نمی دانستم و بی خرد انجام دادم وببخش بر من آنهایی را که دانسته مرتکب شدم و قلوب مردم را بر من رحیم کن تا ببخشند بر من آنچه را دانسته ونادانسته در حقشان روا داشته ام ... اینک با این امید به مهمانیِ بهاریه ات پای گذاشتم واگرنه ، جسارتی بر آمدن نداشتم ... معبودم چشم اتظار کرامت تو هستم ... امیرمنصور