به نام خدا
عشق بازی میکنم با نام تو
گرچه ام ناید دمی از کام تو
با خیالت زندگانی می کنم
در سر پیری جوانی می کنم
هرنفس تاچشم راهم می زنم
بر لبم نام تو را دم می زنم
عشق را با عقل مدغم کرده ام
جام حسرت برلب غم کرده ام
گاه گویم من فدای چشم تو
کی فرو آید کمی از خشم تو
گاه گویم من فدای آن دولب
کی شود روزی کنی من را طلب
گاه گویم آخر آن ابروی تو
می کِشد منصور را بر کوی تو
می کنی آخر تو با من آشتی
بذرعشقت خود دراین دل کاشتی
طهران
پنجم امرداد یکهزاروسیصدو هشتاد ودو