به نام خدا
مثنوی نیک بینی را تقدیم می کنم به اهالی اندیشه و خیر،عابدان وزاهدان طریق حقیقت که درمیان مردم به گمنامی سپری می کنندوبرکت وجودشان بهانه ی حیات و روزی مان شده.باشد که دیده ما نیز بینا شود.ان شاء الله .
به نام خدا
طهران - دهم شهریور هشتاد ونه -بنده کمترین
به نام خدا
چونان کشاکشی افتاده در دل و دینم
کتابِ تمنای یار ، بسته می بینم
به راز و نیاز دری به سوی تو کردم باز
ولیک خاطر معشوق را،ربوده آن کینم
ببین که طرفه ی عینی چو غافل افتادم
زخانقه برون شد و رفت ، یارِ دیرینم
به زَعم روزگار عجیبم نَبُد که دل بِبُری
طریق سرکشی افتاده چرخ را،گمان بینم
الا به جان نگاهت نباشدم اثری
حجاب فکن زِنقابت، ببین نمی بینم
دلا اگر چه که منصور در خرابات است
ولی زِ شوق وصال تو ، از پای ننشینم
به یاد رندی و مستی ، به یاد بوی مه ات
بریز باده و دستم بشوی از آیینم
طهران - دهم شهریور هشتاد ونه
به نام خدا
غم دوران....
دوست من ،سایه یِ دیوارُ دیدی ؟
آدمای خوابُ و بیدارُ دیدی ؟
شده طولِ روز بِری قهوه خونه ؟
مردمِ بی قیدُ و بی عارُ دیدی ؟
میدونی کج زبونی چه دَردیه ؟
بَرّه یِ نیش زده یِ مارُ دیدی ؟
بودهِ با دروغ گو روبرو بشی ؟
برقِ چشمایِ پُر اَز نارُ دیدی ؟
زیر لب تا بِه حالا غُر نَزدی ؟
سختیِ کوچه یِ شیب دارُ دیدی ؟
از خودت شده بپرسی من کی ام ؟
عکسِ توی قاب مینارُو دیدی ؟
روزایِ بچگی هات رو یادته ؟
چهره یِ خوشحال ُو غمدارُدیدی ؟
رفتی تا حالا ،تو کویِ بی کَسی ؟
آدمِ بی کَسُ و بی یارُدیدی ؟
میدونی فقیر کیه ، چه جوریه ؟
بابایِ رفته، زیرِ بارُ دیدی ؟
واسه یِ یه لقمه نون، چونه زدی ؟
زردیِ چهره یِ بیمارُ دیدی ؟
شُد ، بِپُرسی از خودت یَتیم کیه ؟
خونه یِ تبدارُو نمدارُ دیدی ؟
مثلِ بعضی می تونی نون نخوری ؟
پدرِ قرض دارُ و بیکارُ دیدی ؟
می دونی ،وقت نداری ،خوبی کنی ؟
دستِ کوتاهِ زِ دنیارُو دیدی ؟
از تعجب نکنه شاخ بیاری ....!!!!
تبِ دینداری ،تو اخبارُ دیدی ...
مثلِ منصور، شده ساکت بشینی ؟!!!
این همه ،دردِ تو این دارُ دیدی ....
ای بابا ،خسته شدی عزیز من
شعرِ پُر غُصّه یِ اینبارُ دیدی
امیرمنصور معزی -نهم شهریوریکهزاروسیصدو هشتادوهشت
به نام خدا
کاش می شد همدمم پیدا شود....
هستی ام از دوری ات، آتش گِرفت
این دلِ غمدیده ام ، خوابش گِرفت
بی فروغت دَر بیابان گُم شدم
صفحه یِ آیینه ها را ، خَش گِرفت
قُوَّتِ راهی دگر ، دَر پای نیست
گوئیا از خستگی ، ساقش گِرفت
از عطش در قعر دریا ، مُرد تَن
آخَر آن دُردانِه اَم ، آهَش گِرفت
دوره یِ بیگانگی آغاز شد .......
از همان روزی که دِل،دالَش گِرفت
من شدم منصورِ بی نُطقُ و کلام
زانکه چشمم گوشه یِ خالش گِرفت
کاش می شُد ، هَمدَمم پیدا شَود
تا که بیند عاشقی ، فالش گِرفت
طهران – بیست و هفتم امردادهشتاد وهشت