به نام خدا
جانِ جان...
دیدنِ رویِ تو ای جان،کی مُیسَّر می شود
پس دهانم با لبانت ، کی مُعطَّر می شود
زلفِ مینویِ تورا بادست کی خواهم نواخت
هیچ میدانی که هر شب،با توام سَر می شود
خسته ام از درد هجرانِ رُخَت ، ای ماه گُل
کی سرشوریده ام ،پس باتو همسَر می شود
از فراقِ رویِ تو ، این دیدگان یعقوب وار
خون زِحسرت می چکاند،صورتم تَرمی شود
مهرگانا،کُنجِ قلبم صیقلی از عشق توست
این مُهَدّب آیینه ، پس کی مُقَعّر می شود
جام زَرّینِ تو را ، منصور کی خواهدکشید
هر چه در اندیشه بی تو،گنج بی زَرمی شود
میدهی آخر ، وصالت را به این محروم یار
نیک میدانی که قلبم ،بی تو پَرپَر می شود
طهران – پنجم شهریور ماه یکهزارو سیصدو هشتاد وهشت
به نام خدا
هستی ام از دوری ات، آتش گِرفت
این دلِ غمدیده ام ، خوابش گِرفت
بی فروغت دَر بیابان گُم شدم
صفحه یِ آیینه ها را ، خَش گِرفت
قُوَّتِ راهی دگر ، دَر پای نیست
گوئیا از خستگی ، ساقش گِرفت
از عطش در قعر دریا ، مُرد تَن
آخر آن دُردانه ام ، آهش گِرفت
دوره یِ بیگانگی آغاز شد .......
از همان روزی که دِل،دالَش گِرفت
من شدم منصورِ بی نُطقُ و کلام
زانکه چشمم گوشه یِ خالش گِرفت
کاش می شُد ، هَمدَمم پیدا شَود
تا که بیند عاشقی ، فالش گِرفت
طهران – بیست و هفتم امردادهشتاد وهشت
به نام خدا
خاطرم با خاطرت آرام شد
این دل وحشی به دامت رام شد
گرچه در پندار تو صیدت شدم
لیک خاناقاه من این دام شد
هو کشان دروصف چشمت آمدم
حا لیا محشر از آن بادام شد
از سفرکردن به کوی و کعبه ات
قسمتم آخر طواف جام شد
بنددامت چون به تیمارم گرفت
می گساری در کنارت نشئه آلام شد
چون که وصلت قسمت منصور بود
اینچنین حاجت روا از کام شد
این همه از فیض درکت گفته ام
تا نگویی دل اسیرپرده اوهام شد
طهران - بیست وچهارم امردادهشتادوهشت
به نام خدا
عاشق پریشان...
قدم در راهِ عشقش تا نهادم
برآمد دودِ جانسوز از نهادم
به خود گفتم الا دستانِ رُستم
چرا اینگونه من از پافتادم ؟
مگرمعشوقه ام از جنس لیلی ست
که مجنون گشته عقل از کف بدادم
چویادش در دلم تجدید گردید
بیامد کام وگیسویش به یادم
گریبان را دریدم در فراقش
عجب خبطی نمودم من دَمادم
جَهیدم از میانِ خاطر خود
مبادا دل فرو دارد زِ یادم
چو منصورِ پریشان حال گفتم
بدان جانا ، غلامِ خانه ِ زادم
طهران-امردادهشتادوهشت
به نام خدا
چشمم که به چشمِ مَستت افتاد
ناگه دل من به حسرت افتاد
این چشم مرا کجا بَرَد هان !
ای رویِ تو بِه ، زِ روی خوبان
دم رخ بنمای گرچه اندک
ای ماه رُخِ نِگار مسلک
از باز دَمت ،مر ا دَمی دِه
ای روحِ خدا در تو دمیده
عقل از سَرِ این حریف رفته
ای سرگُلِ باغِ نو شکفته
منصور کنون ثنای گویت
ای آنکه ربوده هوش بویت
برقِ نِگَهت به دل چو بنشست
حقّا که بهای تو بهشتَ ست
بیست ودوم امردادیکهزاروسیصدو هشتادوهشت
به نام خدا
خاطرم را با هوای تو بهاری کرده ام
ازدوچشم نازنینت خواستگاری کرده ام
زورقِ سبزی سوارِه ، تا هوایت آمدم
طبع خود را با هوایِ تو هوایی کرده ام
سِرِّمجنون درجنونش عشق لیلی بودوبس
خّطِ خود را با رَهِ مجنون تلاقی کرده ام
ازصمیم جان رَهِ وصلِ تو را پیمود یار
لطفِ بی حدِ تو را با جان تلافی کرده ام
از میِ عشقت دلم لبریز شد همچون شباب
گوئیا با خُمِّ مِی امشب تبانی کرده ام
گوشه یِ چشمی نظر بر من نمیداری ولی
هم چو منصور از نگاهت پاسداری کرده ام
لحضه یِ شیرینِ وصلت می رسد روزِ دگر
عشق نابت را به قلبم جاودانی کرده ام
طهران-یازدهم امرداد یکهزاروسیصدوهشتادوهشت شمسی
به نام خدا
باز همه ، پنجره ها بسته شد
باد خُنُک از همه کس خسته شد
بویِ بهشت از سر عُشاق رفت
عشق زسرمستی وآفاق رفت
شَّرُ و ریا در دل مردم نشست
رنگِ خدا از دلشان رخت بست
هَر دم از این مردمِ مردم فریب
ناله ای آید زِ سَرِ دُوز و رِیب
گاه ، به پندارِ خدا راهی اَند
یک دفعه، دنبالِ خود آگاهی اَند
هر چه سفیدَ ست ، سیاه می کنند
از سر تکلیف ، ریا میکنند
این همه کارِ دغلُ و قلبِ حق
پایه سستُ و کجشان ،کرده لق
گر چه به زَعمِ خود از عالَم سَرند
وای بر آن روز که باشد ، سَرند
ریز و درشت همه پیدا شود
دیده ی منصورچه بینا شود
باز شود ،پنجره ها ، بازِ باز
بادِ خُنُک ،می شود آغاز،باز
طهران-دهم امردادیکهزاروسیصدوهشتادوهشت
به نام خدا
دوستان ، خاطره ام گوش کنید
هرچه غم دردلتان هست ، فراموش کنید
روزگاری که به غم ، چهره یِ مردم شب بود
سینه ها خسته و گَه سوخته یِ از تب بود
ناگهان،..... بارقه ای از امید
سوی این خلق جهید.......
به گما نِ سحر از خواب پریدند به بانگ
خود به ایوان شده و سینه دریدند زِ بانگ
گُلِ امید ، به امیدِ هوایی روشن
شد به آن چهره یِ شب گیر، چونان یک گُلشن
مردمِ شب زده ، روشن دلشان از نو شد
که پدیدار کنون، مرغ سحر،از نو شد
همه جاپرزنوای ایثار
تو نگو، فاصله ای نیست میان این دار!!!.......
با تنی خسته زبیداد ستمگرخفتند....
چون سحر شد زِمصیبت همه برآشفتند!...
صبح ، ازخواب چو بیدار شدند
همه دیدند ، به شب بازگرفتار شدند !!!...
خلق انگشت گزیدند به لب از حسرت.......
یار، درگیرِ غرورُ و همه اندر حیرت !!!!!
وعده عشق، به آنی بشکست
گل امید،.... به خاری، بنشست
تیرگی در شب بیداد، چو رُخ بنماید
وقتِ فجر و سحرِ عشق، زِ رَه می آید
این، همه،.... غصه ندارد یاران
تیرگی شسته شود باباران .
طهران –ششم امرداد یکهزارو سیصدو هشتادو هشت
به نام خدا
عشق بازی میکنم با نام تو
گرچه ام ناید دمی از کام تو
با خیالت زندگانی می کنم
در سر پیری جوانی می کنم
هرنفس تاچشم راهم می زنم
بر لبم نام تو را دم می زنم
عشق را با عقل مدغم کرده ام
جام حسرت برلب غم کرده ام
گاه گویم من فدای چشم تو
کی فرو آید کمی از خشم تو
گاه گویم من فدای آن دولب
کی شود روزی کنی من را طلب
گاه گویم آخر آن ابروی تو
می کِشد منصور را بر کوی تو
می کنی آخر تو با من آشتی
بذرعشقت خود دراین دل کاشتی
طهران
پنجم امرداد یکهزاروسیصدو هشتاد ودو